محل تبلیغات شما

بسم الله

آن روزها دلم‌ می‌خواست دستم‌ را ببرم داخل موهایش و از موها نگهش دارم و آویزان کنم و با موهایش یویو بازی کنم. یکبار که ایده‌ام را بهش گفتم، عجیب نگاهم کرد‌. فکر کنم یک دستت درد نکنه ای چیزی هم گفت. اما من هنوز نگاه آن شبش یادم هست. که منتظر رسیدن پریسا و نوید بود. و من دوستانه شوخی می‌کردم باهاش و با هم سر به سر غزاله می‌گذاشتیم.

این روزها کارم شده خواندن چت‌هایی که ماه‌هاست پاک‌نشده اند. از اولِ اولِ ماجرا. از یک شب ساعت ۱.۳۵ شب پای درخت سیب دماوند تا حالا. دلم می‌خواهد بزنم روی شانه‌هایش و بگویم رفیق! هیچی نیست. تمام می‌شود تمام این روزهای سخت، کنار همیم. ببین چه چیز گرانبهایی در دستانمان داریم! تلاش می‌کنیم نگهش داریم. زندگی زیباتر می‌شود. روزهای خوب می‌آیند. کنارهمیم. اما نمی‌توانم. سایه دیواری بین ماست که می‌ترسم سایه نباشد، خودش باشد. میخواهم مثل آن شب جلوی شرکتشان بروم زل بزنم در چشمهایش و بگویم رفیق، نگران توام. و بعد امیرحسین را مثال بزند برایم و غیرمستقیم بگوید نباید در تصمیم‌هایش دخالت کنم. میخواهم بیاید بگوید کمک بخواهد، تا همه چیزهایی که در ذهنش هست را بریزیم وسط، حتی برای بدترین حال هم راهی پیدا کنیم که خوشحال باشد. که لااقل کمتر ناراحت باشد. 

دست خودم نیست. مدام این روزها به او فکر می‌کنم، از پشت سایه همین دیوار. مدام می‌گویم همان وقتی که گفت نمی‌توانم پایت بایستم کنار ایستگاه مترو، باید می‌رفتی. او نمی‌خواهد بجنگد برای داشتن تو. بیشتر بجنگد برای داشتن تو. حرفی که او زد یعنی خداحافظی. بدون اهمیت مشاور. بدون هیچی. پای چه مانده‌ای؟ می‌دانم اگر تلاش کنیم راهی هست. می‌دانم حرف‌های امروز او بیشتر آشفتگی‌ست. می‌دانم دلخور است. آدم در آشفتگی نمی‌تواند مهربان باشد. 

کاش بیاید، کاش از نرگس رفیق برای نرگس محبوب م بخواهد. کاش آشفتگیش جمع و جور شود. کاش فشارها رویش کم شوند. کاش دستش را بگذارد و بلند شود. کاش بیاید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها