محل تبلیغات شما

قاصدک بی خبر



بسم الله

یادم نیست چند سال پیش در چه سنی و چه کسی حتی! اما یادم هست که یکباری یکی در عرفی من، یکی از ویژگی هایی که نام برد شجاع بودن بود. اینکه از زدن به دل حادثه نمی ترسم و تصمیم های بزرگ و خطرناک می گیرم و تا آخرش هم پای تصمیمم می ایستم. اما هرچه بزرگتر می شوم، انگار ترس هاهم پا به پای من بیشتر می شوند. هر بار هر کسی از من درباره رفتار بزرگانه پرسید، گفتم رفتار بزرگانه یعنی دلداده نبودن، دو دوتا چهارتا کردن، حساب و کتاب داشتن، رها نبودن، معامله عاشقانه نکردن، خریت کردن! خودخواه بودن. هر وقتی هرکسی اینها را داشت بزرگ است و متاسفم برایش که لذت خریت را نکشیده است.

من هنوز ته قلبم خریت را دارم. به صورت ملو. اما عقلم یک جاهایی سرک می کشد میان خریت هایم و یک جاهایی می ایستد جلوی تمامشان. هنوز می تونم شجاعانه تصمیم بگیرم و پایش بایستم؟ 

کسی اینجای کار را نمی داند، من اما همیشه تصمیم را که گرفته ام هل دادم توی زمین بزرگتر هایی. خیلی ریز دایورت کردم و پای آن دایورت ماندم در واقع. و سختی مسیر با باور اینکه شما خواسته اید برایم آسان شد. حالا زمان آن تصمیم هاست. عقلم را بگذارم وسط، و بگویم این همه عقلم بود، بقیه اش با شما:)

بسم الله :)


بسم الله

رفتم و چک کردم که سال انتشار آلبوم چند است. ۱۳۸۴. ۱۴ سال پیش. ۱۱ سالم بوده یعنی. ترانه را افشین یدالهی گفته بود و من غرق می شدم در کلماتش. اولش می گفت هرچی آرزوی خوبه مال تو. و بعدش به جاهای غمناک تری می رسید. منم و حسرت با تو ما شدن. این ترانه دوران نوجوانی من نبود. این ترانه همیشه تکرار شونده در زندگی ام شد. که هر وقت دل افسرده و خسته شوم می توانم بهش پناه ببرم. قصه ترانه عاشقانه بود. اولش یک ذوقی داشت. هرچی آرزوی خوبه مال تو. همه خوبی های عالم مال تو و همه رنج های عالم مال من باشد. بعدش تعریف میکرد که وضعیت جای بد قصه است. نه اوجش، بدش! جایی که عاشق هم شده بودند یک دو راهی بود. یکی یک مسیر دیگری می رفت، یکی یک مسیر دیگر. آقامون احسان جای دیگری هم اشاره ریزی کرده بود که چه جای بدی عاشق هم شدیم! اما توی این تعریف می کرد که ته غربت دنیاست آمدمیزاد اول دو راهی عاشق شود. وقتی سرش پایین است و به سمت مسیر دیگری دارد می دود. وقتی شوق رسیدن مسیر را برایش زیبا می کند و آدمهای مسیر را دلبرترین آدمهای دنیا. یکهو سر بر می گرداند آن طرف دوتا چشم می بیند. دوتا چشم زیبا. دوتا چشم دلربا. پیش خودش می گوید چقدر این چشم ها زیبایند، چقدر این چشمها آشنایند. اما انتهای مسیر یادش می افتد. درست سر دوراهی.

ترانه می گفت نگاه آخر پر از آسمان است و دل شکستن. دل شکستن که در مسیر عادی است. اصلا دل شکسته نبودن مریضی است اینجا. آدمی که دلش سالم باشد که نمی آید اینجا. اما  آخر داستان این بود که، می تونستم با تو باشم، مثل سایه، مثل رویا! اما بیدارم و بی تو، مثل تو، تنهای تنها. و این، جای سخت ماجرا بود.

آدم ها شبیه چیزی می شوند که به آن فکر می کنند؟۱ کسی نمی داند. اما حقیقتا قصه این ترانه، برای ۱۴ سال زندگی کردن، قصه سختی است!.


بسم الله

مثل یک لحظه کوتاه شر شر بارانبود. در میان خستگی ها انگار دشت گل شقایق روییده بود و نگاه خستگی می کاست. نگفتن بهتر است, نشینیدن هم بهتر.  اما شاید جانی نماند از پس این کلمات پی در پی که تا گلویم می آیند و بیرون,؛ نه!

روزهایی را می گذرانم. روزهایی که حتی دیگر میان ورق های دفترچه هم فرصت گفتنشان را ندارم. تجربه حس های جدید؛ یکی پس از دیگری . امیرعلی و ترنم بزرگ می شوند و من هم آدم بزرگ شده ام در دنیایشان. خاله نرگسی که نیست و همش جایی به اسم کتابخونه و دانشگاست!

فکرها و ایده ها عروسی گرفته اند در مغزم و به همان میزان؛ راه رفتن کم کم برایم دشوار می شود و مشکلها بزرگتر.

این روزها انقدر عجیب است که حتی نمی توانم دقیق برای بعدها بنویسمشان.

توسعه, محرومیت زدایی, نافرمانی مدنی, دولت مدرن, حقوق اداری ,آموزش, دوست داشتن, موفق بودن, ارج نهاده شدن وکلی حس عجیب دیگر. این روزها یک جایی تمام می شوندو من, فکر آنجایم. که جای خوبیست یا بد. کاش کم نیاورم فقط.


بسم الله

هشت دقیقه و سی ثانیه. تمام این ۱۴۵۱ عمود؛ حاصلش همین هشت دقیقه و سی ثانیه بود. هشت دقیقه و سی ثانیه چشم دوختن به تمام جلوه حقی که تا حالا میشناختم. هشت دقیقه و سی ثانیه خیره شدن به تو و حجم مرسی های پشت سر هم و از یاد بردن هر خواسته و شکایتی که در تمام این دوری کیلومتری با خودم آورده بودمش. چه شد که همه چیز یادم رفت؟ وقتی که همه چیز از تو شروع شده بود و می دانستم همه چیز از تو شروع می شود؟ 

باید جواب میدادم. اینهمه کیلومتر روی کیلومتر و آدم روی آدم و سختی روی سختی که چه بشود؟ که بشود هشت دقیقه و سی ثانیه خیره میان پرده پرده اشک روبروی ضریح تو؟ باید جواب بدهم، کجای این کار عاقلانه است که بعد از ۲۰ کیلومتر پیاده روی و سرما و کم خوابی هشت دقیقه و سی ثانیه خیره بشوم. به تو. به تمام تو.

چطور میشود بعد از روزهای متوالی جنگیدن در خیبر را کند؟ این دیالوگ همان تله فیلم محبوب نوجوانی هایم بود. پسرک ایرانی که در آلمان درس میخواند و وصیت پدر بزرگ را بعد از پدر باید اجرا میکرد: مجلس منقبت خوانی علی ابن ابی طالب. پسرک می پرسید چطور میشود بعد از روزهای متوالی جنگیدن در خیبر را کند. جواب ساده بود: اگر پس از خستگی های مداوم به حد مرگ، کسی در خانه ات را بزند که محبوبترین آدمهاست برای تو، خستگی مانع پریدن از جا و با عشق باز کردن در به رویش می شود؟! 

چطور میشود جان نداشت برای دیدن روی ماه تو؟ چطور می شود هشت دقیقه و سی ثانیه قربان سر تو نرفت؟ دور تو نگشت؟ چطور میشود از تو گذشت؟ از ۵ سال دوری از تو گذشت ؟ 

چطور میشود قطب زمین؟ چطور میشود حق مطلق؟ چطور میشود تمام خوبی های عالم، بزرگترین حجت خدا روی زمین ؟

در من همه چیز عوض شده، و تنها یک چیز سرجایش مانده: دیوانگی برای تو. هو کردن عقل برای تو. بی تابی با شنیدن نام تو. شکر خدا از تو. شکر خدا برای پناه تو.

به غایت هشت و بیست دقیقه؛ از تو ممنونم. مهربان ترین ارباب دنیا.

امضاء: همانیکه نخواستنی ترین آدم دنیاست برای مردم، و تو او را در آغوش میگیری.

اربعین ۱۴۴۰


بسم الله

داستان از این جمله شروع شد: " چرا نمیتوانم عباست باشم؟" اینکه حسین ابن علی برای من داستان تکرار شونده نبود، داستان جدیدی برای آنها که مرا میشناسند نیست. حسین ابن علی اصلا برای من حسین ابن علی نبود. در تمام روضه ها بر حسین ابن علی گریه نمیکردم. اسم حسین را پاک میکردم و جایش اسم دیگری می گذاشتم. بعد بی صدا از ته جانم فریاد میزدم میان روضه. انقدر که داد میزدم کاش می مردم کاش می مردم کاش می مردم از این داغ. دستانم بسته بود. پاهایم. زبانم. به هیچ دردی نمیخوردم. داستان از اینجا شروع شد که چرا نمی توانم عباست باشم؟ چرا نمیشود مثل عباس برایت بجنگم؟ چرا نمیشود تا هستم خیالت جمع باشد که خیال جمع تو؛ یعنی خیال جمع تمام عالم. که تو تمام عالمی. که تو بهانه وجود عالمی. 

خیلی طول کشید که باور کنم شاید خب بشود عمرو باشم. شاید زهیر، شاید وهب، شاید حر. اما باز در دلم حسی بود. حس عجیبی که به درد نمی خورد. باید عباست باشم. . آنجا بود که فهمیدم آقازادگی معنا دارد. پدر من که علی ابن ابی طالب نیست که لحنم لرزه ای بیندازد به قصرالحمراء که خبر سفک دماء اهل بیت نیانداخته است. من دختر فاطمه بنت محمد نیستم که صبر بلد باشم. که نلرزیدن صدا بلد باشم. 

آنجا بود که باور کردم آدمها متفاوتند. اما حسرت آقازادگی همیشه همراه ماست. آنجا بود که باور کردم باید روزگاری بعد از این منجلابی که برای خودمان دست و پا کرده ایم وجود داشته باشد که برویم بگوییم ببین آقا، ما خواستیم از شانه های شما رنج را پاک کنیم، ولی بلد نبودیم. کسی یادمان نداده بود. تو از ما همینقدر بپذیر. همین رنج مادام العمر که ؛ نشد عباست باشیم.


بسم الله

من مسافر آخرین اتوبوس متروک ترین خطم. مسافری تنها و پر از غم. غم های غمگین. غم های شاد. این ساعت از شب کسی با اتوبوس خانه نمیرود. مگر کسی که در خانه کسی منتظرش نیست.

آخرین اتوبوس متروک ترین خط، همیشه بزرگ است، زمخت است و خالی. میتوان راحت درش خندید، میتوان راحت زد زیر گریه. یک اتوبوس غمگین بزرگ، برای یک دخترک غمگین کوچک. 

دخترکی که در چشم هایش زیباییست و روی لبهایش خنده. اگر این موقع از شب به جای اتوبوس متروک خاکستری سوار ماشین قرمز کوچکش بود میخندید. به چیزهای دیگری گوش میداد. اما حالا باز با این اتوبوس خاکستری بزرگ متروک ترین خط تنها شده. حالا باز میتواند برایش درد و دل کند. میتواند سرش را بگذارد رو شیشه هایش و هق هق بزند زیر گریه. 

دخترک خسته شده از فرار. از لبخند زدن. از محکم بودن. از آدمها. از همه آدمها. دخترک به آخرین اتوبوس متروک ترین خط نیاز دارد.


بسم الله

دق میکنم این کلمه ها را ننویسم . می دانم . شب بی آبی نوزاد است . شب خنجر کشیدن روی نوزاد. و من چهارستون بدنم می لرزد از کلمات . از نوزادهای بی شیر . از نوزادهای بی پوشک . دلم می لرزد از تمام نوزادهایی که از ترس بی پولی به دنیا نیامده از دنیا می روند. من میترسم از تمام سه شعبه های عالم که دست تمام حرمله های مسلمان است ! تمام حرمله های مورد تایید خلیفه مسلمین . وسط ی ست . بعد از پایان روضه . تمام بدنم میلرزد . نفسم بالا نمی آید . میشوم نفرت . می شوم اشک . می شوم بی دست و پایی .

اگر صدای حاج آقا نبود کم می آوردم . بعد از ۷ سال تازه تازه روضه شنیدن این دردها را هم دارد. دق میکنم این کلمه ها را ننویسم . لعنت به هر آنچه موجب سکوت است. لعنت به من .


بسم الله

ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . خواسته بودم . مطمئنم خواسته بودم ازتان که دست بگذارید روی سرم . غر زده بودم من که جز شما کسی را ندارم . غر بی کسی ام را پیشتان آورده بودم که من که جز غم شما شانه ای ندارم که سر بگذارم رویش .  ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . کجا بودند این روضه ها اینهمه سال . آتش افتاد به جانم امروز . آتش کودکانی که شیر خشک برایشان نیست، پوشک برایشان نیست . آنوقت از همه جا بی خبرهایی گوشه ای از این شهر دور هم جمع شده اند توهم سر می دهند که جنگ و تحریم اثر نکرد ! 

آتش به جان من است . به جان آنها هیچ وقت نمیرسد این آتش انگار ! آنها بچه زیاد دارند . لابد پول برای شیر و پوشک هم . که تحریم اثر نمی کند برایشان !  ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . آغوش شما زیباترین آغوش دنیاست که من چشیده ام . که من دارم .

چرا باید از عباس بخوانند وقتی در راه مدام به عباس فکر کرده ام ؟ چرا دقیقا همان شعری را باید برایم بخوانند که راه زمزمه میکرده ام ؟ خواسته بودم مطمئنم . باید چشمانم را ببندم و بهتر بخواهم . درست تر بخواهم . شما خیلی اربابید خیلی . خیلی آقایید خیلی .

نمی نوشتم امشب هیچ وقت نمی نوشتم .


بسم الله

این یک داستان تازه است . چند وقت پیش از مرگ می ترسیدم . نمیدونم که چی شد که اینقدر مرگ رو به خودم نزدیک دیدم . این باعث شد که بیشتر و بیشتر به مرگ فکر کنم . به آینده ای که در انتظارم است . حالا که دارم این رو مینویسم نمیدونم آینده چه شکلی میشه , نمیدونم چی در انتظار منه . حالا امشب اینجا میتونم بلند بلند فکر کنم و بلند بلند این فکر نوشته بشه . آینده شبیه کدوم یکی از داستان هایه که خوندم ؟ نمیدونم . این یه داستان دیگه است. یه داستان جدید. من شبیه هیچ کدوم از تئاترهایی که دیدم نیستم , شبیه هیچ کدوم از کتاب هایی که خوندم نیستم . من یه داستان جدیدم پر از فراز و فرود, پر از سختی وآسونی . چرا دارم اینارو مینویسم ؟نمیدونم. باز دارم فکر می کنم بلند بلند . یه داستان جدیدم.  داستانی که شبیه هیچ کس نیست. من میترسم از این .همه چی خیلی ترسناکه . آدم هایی که دور و برمن , روابطی که بینمون هست .من میترسم . من از داستانی که نمی دونم آخرش چی میشه میترسم .


بسم الله

نعمت است این حرف زدن . نعمت است این نوشتن . بغض های گره خورده این چند روز مگر امان می دهند به نوشتن؟! چه شده که بعد ۷ سال حناق گرفته ای بچه ؟ چه شده که بعد از ۷ سال داغ نشسته در دلت ؟ .

یکبار برای همیشه حق دارم ناله کنم و زار بزنم ، ندارم ؟ یکبار برای همیشه . قول می دهم . ولی یکبار باید تمام این بار روی دوشم را خم شوم و مماس کنم با زمین و فریاد بزنم . این چندمین شب عه بیخوابی_اشک است ؟ . نمی دانم . به جای تمام این ۷ سال . به جای تمام این ۲۴ سال حتی . فقط چند روز اجازه بده که ناله کنم . این حرفها تف سربالاست . به کسی نمی شود گفت . این زخم ها را به کسی نمی شود نشان داد . خسته ام از کلمات . کاش سیستمی بود که جان میگرفت و خوشی میریخت در جان آدمها . در جان پسرک بلوچ گیر ظلم این سیستم افتاده . در جان مادر دستبند باف روستا نشین چابهاری . در جان مردم بی دفاع . مردم مرز نشین مسلح شده . کاش کسی جان مرا میگرفت و در ازایش خوشحالی میداد به این آدمها .

 از اینجا به بعدش را نمی توانم بنویسم . در تمام این سالها خودم را میدیدم در برابر ظلم ها و حالا ، این مظلومیت است که مقابل آیینه به روی من آورده می شود . نگاه بی درد مردم منزجرم میکند . بحثها راجع به بالا و پایین شدن دلار و سکه ، ماشین ، خانه . و مرا یاد پسرکی می اندازد که اگر مدیریت دلسوزی بالای سرش بود ، الان در آستانه آمادگی آزمون وکالت و قضاوت بود ، نه در آرزوی جور شدن انتقالی اش از دشتیاری به چابهار !

این چندمین شب بیخوابی_اشک است ؟ . زنگ زدم به خوشی که احتمالا برای زیارت وداع حرم بوده . گفتم دعا کن و نگفتم چرا . میان شوخی و خنده گفت ، امام رضا شما خودت میدونی این چه مرگشه خودت درستش کن !

راست میگفت سلطان . در مرام شما نبوده سائل رد کردن . در مرام شما نیست سیراب نکردن فرمانده جیشی که رو به شما آب می بندد . راست می گفت سلطان ! خودم هم ندانم ، شما می دانید چه مرگم است .

تف سربالاست این حرفها .


بسم الله

آشفته و مستاصل از این اتاق به آن اتاق میروم. آشفتگی عجیبی با من است که نمیدانم باید چکارش کنم. این داستان را تمام کنم، اتاق راسر و سامان بدهم، نوشته های تحقیق را به سرانجام برسانم. چکار باید بکنم. جهان سیاه میشود دور سرم. دستهایم میلرزند. استیصال استیصال. نکند باید هیچ کاری نکنم، نکند باز روی ترسویم جان گرفته در بدنم؟! تمام  کلمات سر میروند از جانم و سکوت میکنم. له میشوم و سکوت میکنم. کز می کنم گوشه اتاق و می شنوم و سکوت میکنم. کجا رفته آن نرگس قوی که در سخت ترین شرایط می ایستاد؟ چه چیز انقدر پریشانم کرده؟ ترس از دست دادن ترس از دست دادن.

آن روزها امیرعلی تازه یاد گرفته بود پله ها را بیاید بالا و بیاید اتاق من . برود سر بالکن. یکبار که  حالم خوش نبود و داخل نمازخانه خوابیده بودم، در همان خواب یک ربعه میان کلاس خواب دیدم که در بالکن را باز کرده، از صندلی های اضافی میز ناهارخوری بالا رفته بالا و خودش را از طبقه ۱۳ پرت کرده پایین. با حال بد پریدم از خواب و نشستم چهارزانو. با خودم فکر کردم خب که چه؟ الآن من میتوانم از عزیزترینانم محافظت کنم؟ اگر ازم بگیرندشان چه؟ تقدیر را کس دیگری مینویسد و کل این زندگی هم که قدر ی کله بیرون آوردن است از پنجره ماشین به قول حاج آقا دولابی. اینهمه دلشوره را که با خودم حمل کنم می میرم که! 

آشفته و مستاصل اینها را برای خودم تکرار میکنم و یادآوری می کنم که تقدیر را کس دیگری می نویسد و  اگر امسال تقدیر من آغوشش باشد به آن میرسم و اگر نباشد نه. من فقط میتوانم بخواهم. بخواهم که رضایتشان در آغوش او باشد. با همین چشمهای تار، با همین دستهای لرزان.

آشفته و

مستاصل و

پریشان و

غمدار و

بی تاب.


بسم الله

این یادداشت رو برای این می نویسم که این روزها یادم نره. این حس نابی که تو دلمه و برام خوشحالی بی حد و غم بی حد همراه خودش آورده. حالا که مثل ابر بهارم. بی دلیل همه جا میزنم زیر گریه. سر کار، تو کتابخونه، تو خیابون تو دانشگاه. همه جا. این یادداشت رو برای این می نویسم که یادم بمونه چقدر حالم خوب بود این روزها و چقدر و قوی بودم. چقدر جرات پیدا کردم برای کارهایی که اگر این حس تو دلم نبود هرگز سمتشون نمی رفتم. چقدر به من حس پرواز داد این حس. یادم بمونه که از خودم نگذشتم. که حاضر شدم خیلی جاها احساسمو قربانی کنم ولی تن به اشتباه ندم. برای اینکه حتی گریه هام گولم نزد. این یادداشت رو می نویسم که یادم بمونه، بزرگ شدم!

برای اینکه یادم بمونه چطور باعث خنده هاش شدم. چهره ای که غمگین بود چقدر یک دفعه خوشحال شد. برای اینکه یادم بمونه تو لحظه ها و شرایط سخت تنهاش نذاشتم. براش یه رابطه محترمانه رو تصویر کردم. یه رابطه بدون تنش. گفتگو به جای پرخاش. برای همه اون دقایقی که تو بهشت قدم زدیم. 

این یادداشت رو برای این می نویسم که نمی دونم بعد از این چی پیش میاد. فاصله ما تا عمارت کمه. تا ویرانی هم کمه. مثل رد شدن از روی یه تار مو. 

حالا هر روز بعد نمازها الهم رضا برضائک و صبرا علی بلائک می خونم. نمی دونم اینجام دستمو میگیرن یا نه. ولی کاش هر چی اونو ر این دره ست، خیر باشه.


بسم الله

از شرکتها می نویسم و به تو فکر می کنم. به تو که نگران فشار بالا و پایین من هستی. سر بر میاوری از کارهایم. از دغدغه هایم. 

پانزده رمضان سه سال پیش، تولدم که بچه ها برایم سورپرایزی گرفته بودند، میان منگنه زدن پک ها وقتی که اذان می گفتند، یک حاجت خواستم. هدیه تولد. چیزی مثل عشق میان مبارزه چقدر ثانیه های خوب داشته ام باتو. چقدر جای خوبی در زندگی من بودی. حالا مدام در دلم سوره گذشتن را تفسیر می کنم. بگذر از دلت بخاطر عقلت. در بیاور پایت را از این گل. عقلت عقلت عقلت. ضحاک نگون بخت کربلا. دیشب که از معیار گذشتهات برای انتخاب همسر حرف میزدی، غم دنیا ریخت در دلم . راهی نیست نرگس راهی نیست. ما بر سر یک دو راهی هستیم. متاسفانه عقلت درست می گفته یک عمر. 

راه برای تعامل با همه آدمها باز است. منهای موارد کمی. و چقدر نگونبختم که انگار این موارد کم نصیب من شده اند. به مرضیه گفتم برای تو نگرانم. دلشوره دارم از فردای تو. گفت دعاهای خیر بکنم برایت. بعد از من چه بلایی سرت خواهد آمد؟ چه کسی نگاهت را می فهمد؟ چه کسی برای خندیدنت جهان را به آب و آتش می کشد؟ چه کسی انقدر حوصله دراد تا سکوت کنی میان حرف هایت؟ نکند کسی دلت را بشکند؟ نکند کسی حرمتت را نگه ندارد؟ تا کجا مجبوری از خودت فرار کنی؟ تا کجا مجبوری پیش کسانی که از جان برایت عزیزترند از خودت چیزهایی را پنهان کنی؟ بخشی از جانم را تا ابد پیش تو می گذارم. مثل کسی که می خواست تا ابد کنار تو باشد و به تو کمک کند و نشد.

و چقدر همه چیز زیبا بود و  هنوز هم زیباست. چقدر.


بسم الله

یک حس عجیبی بین دل من و حاج آقا هست. حسی که رابط انتقال حرفهای من بهشان است انگار. همیشه انگار هر چیزی که بهش فکر می کردم را حاج آقا می دانشتند و جواب من را می دادند. دیشب که گفتند خیال کنید اسمتان را صدا می کننند و می گویند حسن آقا حسین آقا "خاتون" خانم، قلبم ریخت یکهو. اسم من را یعنی؟ چقدر به روضه نیاز داشتم و چقدر لذت بخش  است روضه های حاج آقا. زنده می شوم. جان دوباره می گیرم. این روزها مدام می پرسیدم از خودم که بدون اون چطور زندگی می کردم؟ و دارم پیدا می کنم دوباره که بدون او چطور زندگی می کرده ام.

آه معجزه های زندگی من، کجا نشسته اید؟ بهتان همین جا نیاز دارم. همین الآن.


بسم الله

مرد عرب رفت داخل ضریح . پسر معلولش را از گردن و پشت گرفت، پرت کرد داخل ضریح. گفت عباس، یا خودت شفاش بده یا نمی خوامش. داشت بر میگشت که صداش کردن، گفتن بیا، بچه ت داره راه میره.

من اینا رو شنیدم از شما. عقل قبول. حجت قبول. ولی معجزه چی؟ ولی عباس چش؟ شما چی؟ مگه خدا نمیگه بگین خدای گناهکاران؟ مگه شما خون خدای گناهکاران نیستین؟ شما فقط حسین آدم خوبایین؟ باشه، من میرم از در خونتون. ولی یادتون باشه، من چیزای کمی برای خودم خواستم از شما. همه شو دادین، انشالله اون اصلیه رم میدین، ولی یادتون باشه اینو ندادین بهم. گفتم شما که اهل کرمید، ببخشینش بهم. ندادین. نبخشیدین. گرچه که شما صلاح نوکرو بهتر از هر کسی می دونین. ولی دلم آتیش گرفته. یه کاری کنید برای دلم. من راضیم به رضاتون ارباب. حکم آنچه تو فرمایی.


بسم الله

 تمام سه روز را داشتم در آشپزخانه ظرف می شستم. بی اینکه هیچ کار دیگری بکنم. فقط رفتم سر خاک و دفن کردنش را دیدم و تمام. زانوهایم می لرزید اما نیافتادم. بعد از سه روز رفتم اتاق انتهایی که نماز بخوانم. دیدم تختش خالیست. فاطمه بین دو نماز زنگ زد. گفت نذار کمر شکسته تو کسی ببینه. نذاشتم.

حالا دارم مدام ظرف می شورم. مقاله می نویسم. اسکاچ کفی می شود. جلسه را ست می کنم. لیوان را آب می کشم. قرار پایان نامه نوشتن میگذارم با بچه ها. کف ها را از روی سینک میشورم. متن ها را برای محدثه میفرستم. دستانم را می شورم. منتظرم بروم اتاق آخری نماز بخوانم. که ببینم جایش خالیست. که ببینم دیگر نیست. که تازه بفهمم چه شده.


بسم الله

آن روزها دلم‌ می‌خواست دستم‌ را ببرم داخل موهایش و از موها نگهش دارم و آویزان کنم و با موهایش یویو بازی کنم. یکبار که ایده‌ام را بهش گفتم، عجیب نگاهم کرد‌. فکر کنم یک دستت درد نکنه ای چیزی هم گفت. اما من هنوز نگاه آن شبش یادم هست. که منتظر رسیدن پریسا و نوید بود. و من دوستانه شوخی می‌کردم باهاش و با هم سر به سر غزاله می‌گذاشتیم.

این روزها کارم شده خواندن چت‌هایی که ماه‌هاست پاک‌نشده اند. از اولِ اولِ ماجرا. از یک شب ساعت ۱.۳۵ شب پای درخت سیب دماوند تا حالا. دلم می‌خواهد بزنم روی شانه‌هایش و بگویم رفیق! هیچی نیست. تمام می‌شود تمام این روزهای سخت، کنار همیم. ببین چه چیز گرانبهایی در دستانمان داریم! تلاش می‌کنیم نگهش داریم. زندگی زیباتر می‌شود. روزهای خوب می‌آیند. کنارهمیم. اما نمی‌توانم. سایه دیواری بین ماست که می‌ترسم سایه نباشد، خودش باشد. میخواهم مثل آن شب جلوی شرکتشان بروم زل بزنم در چشمهایش و بگویم رفیق، نگران توام. و بعد امیرحسین را مثال بزند برایم و غیرمستقیم بگوید نباید در تصمیم‌هایش دخالت کنم. میخواهم بیاید بگوید کمک بخواهد، تا همه چیزهایی که در ذهنش هست را بریزیم وسط، حتی برای بدترین حال هم راهی پیدا کنیم که خوشحال باشد. که لااقل کمتر ناراحت باشد. 

دست خودم نیست. مدام این روزها به او فکر می‌کنم، از پشت سایه همین دیوار. مدام می‌گویم همان وقتی که گفت نمی‌توانم پایت بایستم کنار ایستگاه مترو، باید می‌رفتی. او نمی‌خواهد بجنگد برای داشتن تو. بیشتر بجنگد برای داشتن تو. حرفی که او زد یعنی خداحافظی. بدون اهمیت مشاور. بدون هیچی. پای چه مانده‌ای؟ می‌دانم اگر تلاش کنیم راهی هست. می‌دانم حرف‌های امروز او بیشتر آشفتگی‌ست. می‌دانم دلخور است. آدم در آشفتگی نمی‌تواند مهربان باشد. 

کاش بیاید، کاش از نرگس رفیق برای نرگس محبوب م بخواهد. کاش آشفتگیش جمع و جور شود. کاش فشارها رویش کم شوند. کاش دستش را بگذارد و بلند شود. کاش بیاید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها